گاه برخی اوضاع و احوال اطراف ما باعث یادآوری خاطراتی می شود که مدتهاست فراموشش کرده ایم. مثلا همین غائله مربوط به اهانت به عکس امام (ره) مرا یاد خاطره ای انداخت که نقل آن بی حکمت نیست:
خدا رحمتش کند حمیدرضا «ق » را. شهید شد. همان ابتدای انقلاب به دست منافقین . من و او بچه محل بودیم و هم سن و سال. بچه (تر!) که بودیم ؛ در شهرمان با او به کلاسهای قرائت و تلاوت قرآن می رفتیم. بچه ی باحال و شوخی بود.اما گاه شوخی هایش آثار بدی می گذاشت. صدایش خوب بود و به خاطر همین در تمام جلسات تلاوت قرآن ، خیلی تحویلش می گرفتند و معمولا جایش پیش استاد بود. درست کنار دست استاد می نشست و غلطهای دیگران را که استاد می گرفت ، او با صوت خوشش درست می خواند. طبیعی بود که حسادت بعضی ها برانگیخته شود. و استادها هم این را می دانستند. اما...استادها یک چیز را نمی دانستند:
بگذارید بعدا بگویم! کمی صبر کنید! حمیدرضا ی ما نزد استادان قرآن ، نمونه ای از یک بچه مسلمان باادب و مقید بود. لباس مرتب، خنده رویی، احترام به بزرگترها، نمازخوانی ، و... خیلی ویژگی های مثبت او واقعا او را دوست داشتنی و قابل احترام می کرد. بویژه آن که صوت زیبای تلاوت قرآنش به او چهره مقدسی بخشیده بود. با این همه شیطنتهای کودکانه خاص خودش را هم داشت و موقعی که کنار استاد نشسته بود و همه چشم بر استاد داشتند ، او با شکلک های عجیب و غریبی که در می اورد باعث خنده بچه ها می شد. بچه ها که می خندیدند ، استاد به آنها تشر می زد که : کلاس قران احترام دارد ! مسخره بازی درنیاورید! خنده شما بی احترامی به قرآن است! کفر است ! و... از حمیدرضا یاد بگیرید، ادب را ؛ وقار را و ...!
استاد ها همین را نمی دانستند که منشا همه خنده ها در سر کلاس قرآن ، همان آقای حمیدرضا است و شکلک های کودکانه اش! یک بار هم که یکی از بچه ها قضیه را به استاد گفت، استاد باورش نشد و آن را به حساب همان حسادت که گفتم گذاشت!
عجب حکایت مشابهی داریم این روزها با پاره کردن عکس امام (ره) و اهانت به رهبر و مسخره کردن شعارهای اصولی انقلاب توسط کسانی که از بغل دستی چیزهایی را دیده و.... فقط لجشان درآمده !
|